گاهی گریون... گاهی خندون

زین دو هزاران من ما ای عجبا من چه منم گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم

گاهی گریون... گاهی خندون

زین دو هزاران من ما ای عجبا من چه منم گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم

تورج نگهبان...

زندگیت رو کوچک نگه دار تا مجبور نشی خودت رو کوچک کنی.


دیروز سالگرد فون تورج نگهبان (۱۳۸۷ـــ۱۳۱۱) بود. ترانه سرایی که خیلی از خواننده های قدیمی مثل مهستی و الهه و داریوش و... یه جورایی با شعر های او خواننده شدند.

دیشب من و تو پلاس یک مصاحبه قبل از مرگش نشون داد که با یکی از حرف هاش خیلی حال کردم.

گفت: من همیشه زندگیم رو کوچک نگه داشتم تا مجبور نشم خودم رو کوچک کنم.

براش آرزوی آرامش کردم.

دروغ های مهربون

دو سال به خاطر اون دوستت دارم اولی که گفت مثل کور و کرها و از روی عادت گفتم دوستت دارم...

تصمیم گرفتم هیچ دروغی نگم... تصمیم گرفتم جو گیر نشم و وقتی یه نفر فرت بهم گفت دوستت دارم منم مثل ابله های کمبودی فرت بهش نگم دوستت دارم... چند سال گذشت...


وقتی گفت خیلی دوستت دارم بعد از چند وقت بهش گفتم منم تو رو دوست دارم اما یه کوچولو... فکر کردم و گفتم... با اطمینان گفتم...

فهمیدم که مقیاس ما آدم ها با هم فرق میکنه... شاید مفهوم کم برای من خیلی بیشتر از مفهوم خیلی تو باشه.

تعارف که نداریم... آدمیزاد نیاز به محبت داره... نیاز داره هم محبت ببینه هم محبت بکنه... سیر شدن هم تو کارش نیست... مثل غذا باید تکرار بشه...

اما خداییش وقتی این عزیزم ها و کلمات قشنگ و... رو میبینم هم دلم میخواد هم دلم نمیخواد...

از دروغ متنفرم. حتی از دروغ های مهربون...

زمانی که من دیگه نمی خوامش...

تو این بیست سال چندین بار تجربه ش کردم... یه جورایی یه قانون شده برام... 


وقتی چیزی رو با تمام وجود می خوام... وقتی نیازش دارم... وقتی فکرم رو کامل گرفته...

به دستش نمیارم... انقدر تو حسرتش می مونم تا آروم آروم بی خیالش میشم و یادم میره...

چند وقت بعد خودش میاد... میرسه از یه جایی برام...

پیش خودم میگم این همونه که چند وقت پیش هلاکش بودم؟


قبلا انگار اصلا منو نمیدید... اما این چند روزه... نمی دونم به خدا.

نگاهش

مثل همیشه بوسش کردم و خداحافظی کردم...


گفت توی راه آیت الکرسی رو بخون... گفتم چشم... چهار قل رو هم بخون... گفتم چشم...

میدونستم که نخواهم خوند... میدونستم که دیگه مثل چند سال پیش از حفظ نیستمشون... 


گفتم چشم چون دلم نیومد وقتی با نهایت محبتی که تو چشماش بود نگاهم میکرد بهش بگم حوصلم نمیشه این ها رو بخونم... 

یقیقن دارم که دوستش دارم و دوستم داره.

یه سفیدی

قیچی رو دادم دستش و بهش گفتم میشه این مو سفیده رو بچینی... 

یه کم موهام رو دست مالی کرد و گفت دوتا هست ها... بعد گفت سه تا نه چهار تا موی سفید فقط اینجای سرت پیدا کردم. 

گفتم همشون رو بچین... دارم پیر میشم... 

آخه تازه اولشه... یه کوچولو رفتم تو فکر... فکر کردن نداره که... 

  

چرا هر وبلاگی که دلم میخواد برم توش و قبلا ها دوستش داشتم مینویسه موجود نیست؟ 

نمیشه که هیچی برای من موجود نباشه که... خدایا شکرت همه چی برام موجوده...