گاهی گریون... گاهی خندون

زین دو هزاران من ما ای عجبا من چه منم گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم

گاهی گریون... گاهی خندون

زین دو هزاران من ما ای عجبا من چه منم گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم

۸ سالش بود...

انگار منتظر بود تا کارم تموم بشه...

وقتی چرخیدم و از پله های عابر بانک اومدم پایین گفت: عمو منو میبری اونطرف خیابون...

وقتی از خیابون رد میشدیم پرسیدم چند سالته عمو جون؟ گفت: ۸ سال.

گفتم میدونی خیلی دلم میخواد برگردم به اون وقت ها که هم سن تو بودم...

با تعجب پرسید چرا؟ گفتم آخه خیلی زود گذشت... تو دلم گفتم آخه همه چیز قشنگ تر بود...


وقتی رفت احساس کردم دلم میخواد هزار بار دیگه بهم بگه عمو و هزار بار دیگه به هم نگاه کنیم و هزار بار دیگه دستش رو بگیرم تو دستم.

نظرات 20 + ارسال نظر
نازنین سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 14:23 http://www.chert-pert.blogsky.com/

سلام...

راستی شما برادر نداری بچه اش بهت بگه عمو؟!؟!

خودت گفتی دوست دارم ب من چ

فراوان سلام
دو سالی هست که یه دونه برادر افتخاری نصیبمون شده... قراره بچه ش بهم بگم عمو سه نقطه... حالا منتظرم ببینم کی بچه دار میشه.

دیشب واقعا احساس کردم که دوست دارم دایی یا عمو بشم.

نازنین سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 14:24 http://www.chert-pert.blogsky.com/

یعنی من اول شدم ؟! چقدر خوب

یعنی تو اول شدی؟
خیلی هم خوب

نازنین سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 14:28 http://chert-pert.blogsky.com/

راستی اون پستی ک دعوا بود توش واقعا یادم نمیاد کدوم بود !!


ولی راجع ب مطلب ...

چرا هیچ وقت از دورانی ک توش هستیم لذت نمیبریم!؟ همش میگیم ای کاش ...چقدر زود گذشت...

هر جا میرم دارن راجع ب کودکی و شیرینیش میگن ... خب عزیزم تموم شد دیگه ..الان ک جوونی ب فکر الان باش ک چند سال دیگه نگی جوونی....!!!؟

بهتره از همون دورانی ک توش هستیم لذت ببریم


راستی آپ کردممممم... بیا ببخون چ بلایی سرم داشت میومد دیشب!

فکر کنم همون بود که رمز گذاشته بودی... اشکال نداره... سوژه واسه دعوا زیاده...البته بنده که مخلص شما هم هستم.
قبول دارم... این یه بیماریه که فعلا کمی هم به جون من افتاده... دعا کن درست بشم... خودم هم دوست ندارم حسرت بخورم...

میام پیشت.

طراوت سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 15:25 http://nabeghehaye89.blogsky.com

سلووووووووووو فرحان خااااااان!
(جبران طراوت بانو)
آخی...حیوونی...منم اینقده دوس دارم یه طفل معصومی بهم بگه خاله
اماحیـــــــــــــــــف! خواهری ندارم که خاله بشم
عوضش هر کی تو فامیل یه نی نی میاره؛ خودمو خفه میکنم تا به بچشون یاد بدن بهم بگه خاله
اما نمیدونم چرا تا حالا هیچ بچه ای یاد نگرفته! اصلا خونواده ها خسیسن! میگن آخه چرا باید به تو بگه خاله؟!
من میم:خوب چرا نباید بگه؟! مگه چی میشه؟!صواب میکنین خو! دل یه جوونو شاد کردین! اْه

درود فراوان بر طراوت بانوووووووو...
صفای قدمتان.

نمیدونی چقدر حال کردم... به عمرم با یه صوت انقدر حال نکرده بودم...

رو مخ بلادونا کار کن تا بعد ها بچش بهت بگه خاله... همین الان باید دست به کار بشی

الی سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 16:53 http://haghayeghh.blogfa.com

اره واقعا بچگی خیلی خوب بود..گاهی خوبه خیلی چیزارو نفهمی و تو دنیای خودت غرق باشی
بازم هیس مال خودم بود..بله خواهش میکنم..

هم عشق و هم بازم هیس واقعا قشنگ بودند...

ی دست! سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 18:33


لذت بردیم...

لذت بردید؟ برو بچه درست کن به من بگه عمو... یالا زود باش... من دارم عقده ای میشم... برو دیگه...

راستی امیر پلنگ خان کجا تشریف دارند؟

㋡زیبا اندیش㋡ سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 19:02 http://zibaandishi.blogsky.com

اره گذشت...جوونیم میگذره...تازه وای به حالمون اگه جوونی رو دست بدیم بعدش پیری و مرگ و قیامت وعذاب...که درست ازش استفاده نکردیم

باید تو حال زندگی کینم و از گذشته عبرت بگیریم

دقیقا موافقم...

نیلوفر سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 20:40 http://www.me-life.blogsky.com

به به درود بر داداش خودم
من خوبم تو هم که گفتی خوبی
اخی چقدر قشنگ
دختر یود یا پسر(فکر کنم پسر بوده؟نه)
ان شالله عمو شی!نیستی الان؟(بگو مگه تو فضولی!!!!:))

درود بر خودت... چطوری تو؟

پسر بود دیگه...
یه رفیقی دارم که داداشم حساب میشه... ایشالا بچه دار بشه من عمو میشم...
شما سرورید...

طراوت سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 23:41 http://nabeghehaye89.blogsky.com

اْی بابا! فعلا که بلادونا غیبش زده! اصلا تو وبلاگ نمیاد نیدونم چرا؟ دقت کردی دیگه هیش کدومشون نمیان غیر من! فک کنم همه رفتن سراغ بدبختی درس و...من از همه علاف ترم ینی فک کنم بیخیال ترم! چون اینقدا درس دارم که وقتی بهش فک میکنم دارم دیوونه میشم

بجه ی اونم نمیگه! میدونمبه من نیومده خاله شم! حالا باز خوبه حداقل عمه میشم!

مگه با هم نیستید...
میخوای خودم بهت بگم خاله... کی به کیه... مملکت خر تو خره...

الی چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 00:17 http://haghayeghh.blogfa.com

میدونی ما ۱قاشق داریم روش نوشته مید این چین بعدش کنارش نوشته حسین بن علی!!!!!!!!!!فک کن!
عید شمام مفالک!


حاج علی چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 00:25

هیییییییییییی

داغ دلم رو تازه کردی...اون زمان که 8 سالمون بود،کل غم و غصه مون این بود که وقتی خانوم معلمو داره املا میگه،مدادمون نوکش میشکنه،مجبوریم،مدادمون رو بتراشیم،از املا عقب می مونیم!!!!
یا مثلا فردا آقای حاتمی(معلم کلاس 5)پاکنویس های ریاضی رو نگاه میکنه!!!!

حالا واقعا می فهمیم درد یعنی چی!!!تازه سخت تر هم میشه!!!!

گاهی که به اون دوران فکر می کنم،میرم توی حس گریه!!!ولی این قساوت قلب مردانه ،نمیزاره که گریه کنم!!!

وقتی درس نخونده بودم یا تکالیفم کامل نبود خدا خدا میکردم که کلاس زود تموم بشه و نوبت من نشه اما زمان انگار متوقف بود...

واسه من که الان هم خبری نیست... سخت نیست

اصولا مرد باید تو تنهایی گریه کنه...

از این پس ارادت داریم خدمتتون حاج علی آقا

حاج علی چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 00:27 http://s-minimal.blogsky.com

راستی...یادم رفت بگم!!خوشحال میشم بهم سر بزنی!!!!

میرسم حضور محترمتون حاج آقا

belladona چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:37 http://nabeghehaye89.blogsky.com/

بهههههههههههههه
سلاااااااااااااااااااااام سلللللللللللللام!
می بینم که تشریف آوردین وبلاگتون.
دلت بسوزه که هم خاله هستم و هم عمه!اینقده خووووبه!
این دو خط آخری منو یاد اون بنده خدا انداخت که می گفت پیر شدیم هیشکی بهمون نگفت بابا!ایشالله بابا هم میشیاسمشم بذار صدرا من خیلی دوست دارم بعنوان عمه ش
در ضمن من از الان به بچه م یاد می دم به همتون بگه خاله!

به به به به به به
سیصد تا سلام... انگار میگفتند نیستی... تو که هستی به سلامتی.
این طراوت بانو شایعه پراکنی کرده بود.
دلت نسوزه اما عمو و دایی که نیستی... ولی خوش به حالت...
البته پیره زنی به سن تو حتما باید خاله و عمه باشه... به سلامتی چند تا نتیجه داری ننه؟
پنج دقیقه پیش هم مامانم یه دفعه جو گیر شد دوتا اسم پیشنهاد داد.
پس شما قبول میکنی عمش بشی... البته یه دونه عمه داره ها... تو هم دومی... کی به کیه...
برو به داد طراوت بانو برس که جیگرش آب شده بود واسه اینکه یکی بهش بگه خاله... من هم البته آدرس خودت رو بهش دادم.

belladona چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 16:14

من سیزدهمین کامنت بودم؟ آی هیت ایت!خوب این چهاردهمینش

واه واه واه... خرافاتی؟

ولی صفایی دادید به نظرات وبلاگم ها... رکورد شکستید.

طراوت چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 20:10 http://nabeghehaye89.blogsky.com

عی بلادونای خرافاتیییییییییی
خدا بگم چیکارت نکنه با این افکارت!

جدی؟ حتی به فرحانم بگه خاله؟! اره موافقم. عالیه. آخ جونمی جون(در حال بالا و پایین پریدنم)

به من هم بگه خاله... کی رو میترسونی...
اصلا به من بگم مامان بزرگ... من که باد نیستم که به این بید ها بلرزم و برقصم و بیا... بزن دست قشنگه رو... آها آها... تکون بده... این کمره یا فنره...

belladona پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:10 http://nabeghehaye89.blogsky.com/

خرافاتی کجا بود؟ یه چی بگم جمیعا بخندیم: اوندفه که میومدم خونه بلیطو که گرفتم گفتم بذار ببینم صندلی چندم؟! آفرین دریت حدس زدین ۱۳ولی خوب خدا رو شکر صندلی ۱ رو دادن بهم
ها بچه م به فرحانم بگه خاله! واللو! اینقده دل این فرحان دریاییه دوس داره اصلن

بله... خواهش میکنم... دل من دریاییه...
خاله کوچولو... عزیز خاله... کجای گوگولی خاله؟ بیا دیگه بزغاله...

belladona پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:15 http://nabeghehaye89.blogsky.com/

طراوت این عی رو که نوشتی من همش می خونم عن
الان فرحان میاد میگه تو کامنت دونی من از این حرفا نزنین

ماشالا قشر دانشگاهی رو...
طراوت باید بنویسه ای...
اما خوب چون اینجا محیط آزاده حتا میتونه بنویسه ان...
من رو هم بی ادب کردید...
چی میخواید شما دوتا اینجا... برید خونتون دیگه...

طراوت پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:19 http://nabeghehaye89.blogsky.com

عی بیتربیت! بد آموزی داره این حرفات! منم که مثبــــــــــــت! نگوووووووووووو
حالا که فرحان نیس فعلا!راحت باش آجی.
خوب دیگه چه خبر؟ شنیدم داری برمیگردی خوابگاه؟!بدون من؛ چطو اونجا دووم میاری؟ طلفک!
میگم بنظرت فرحان چیکار شده؟! نکنه...ه ه ه! نـــــــــــه!
ای بابا فرحان پس کجاییییییییییییییییی؟ نیای ما همینجوری میحرفیم با هم ها!

بلادونا برو جان ما؛ بپرس ببین برمیگردوننمون خوابگاه خودمون ایشالا؟!

راحت باشید ترو خدا... تعارف نکنید ها...
همچین کامل خودتون رو نشون بدید.

فرحان مرده... بگو... راحت باش

belladona پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 13:11 http://nabeghehaye89.blogsky.com/

سلام فرحان! خوبی طراوت جون؟
واللو طروات من که می دونی دل خوشی از اون اداره خوابگاهها ندارم برا همین برکه رو برای اینکار در نظر گرفتم!
خوبی فرحان؟ چه خبرا؟می خوای از جانبت یه کامنت بذارم روح ملت شاد شه؟همشم فحش می نویسم

می فرمودید...

میخواید من بیام براتون خوابگاه جور کنم...

طراوت بدو بیا ادامه بحثتون رو هوا نمونه یه وقت...
مزاحمتون نمیشم بانوان محترمه... به کارتون ادامه بدید...
همیشه بیاید اینجا با هم چت کنید که ملت فکر کنند من خیلی خوب مینویسم.
نظرات پست بعدی باید بره بالای 30 تا... خدا پشت پناهتون... رو سفیدم کنید...

belladona جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:39 http://nabeghehaye89.blogsky.com/

فرحان آدم دلش جوون باشه به سن نیست که! خو گرچه من ننه ای هستم واسه خودم
بعدشم من دیدم عن رو با ع می نویسن نه با الف فک کنم عن درست تر باشه
این که کامنت دونی شد چت دونی تقصیر خودته که نیستی زود تر بیا پست بذار تا این بلا سر وبلاگت نازل نشه

بله درست میفرمایید... شما یه ننه بزرگ خانوم خیلی خوبی... و من ارادت کامل دارم خدمتت.
این عن رو هم ولش کن دیگه... نه که بحث خیلی شیرینیه یه ووقت تو گلومون گیر میکنه...

بلا یعنی چی... این رحمت الهییه... شاد کردید ما را...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد