گاهی گریون... گاهی خندون

زین دو هزاران من ما ای عجبا من چه منم گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم

گاهی گریون... گاهی خندون

زین دو هزاران من ما ای عجبا من چه منم گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم

اینجا چهچهه و عربده برابر شدند...

به اینجای کار رسیدم...

به جایی که عربده ها و چهچهه هام تعدادشون برابر شد...

یعنی من الان روی مرز هستم... روی مرزی که چهچهه هام پشت سرم هستند و عربده هام جلوی پام...

یعنی دارم مزخرف میشم...

شاید این مرز افسردگیم باشه که دارم ازش رد میشم...

یه زمانی تو وبلاگ قبلیم فقط و فقط میخواستم شاد باشم و شاد کنم... بودم...

اما الان... دیگه نیستم... شاید... نمیدونم...

همیشه میرسم به اینجا که میگم: شاید... نمیدونم.

دلم تنگه... برای چهچهه... فقط همین...


عکس ها...

عکس ها هنوز همون عکس ها هستند... دوسشون دارم فقط به خاطر اینکه مثل ما عوض نشدند...

یاد اون لحظه ها میفتم... لحظه هایی که لبخند زدیم و توی عکس ها مانگار شدیم.

بعضی وقت ها وقتی میبینمشون عصبانی میشم... چه زود گذشتند... چه زود عوض شدیم... چه زود فاصله گرفتیم از هم... چه زود جدا شدیم...

وقتی یه عکس دو نفری قدیمی میبینم به این فکر میکنم که اون لحظه سه نفر بودیم... یاد اون نفر پشت دوربین میفتم... اونی که بود اما الان تو عکس نمیبینمش...

نمی دونم چی شد... هنوز رنج میبرم از گذشت لحظه هایی که غرق لذتشون شدم و گذشتند...

کاری هم نمیتونستم بکنم... مثل همین الان که کاری نمیتونم بکنم...

نمیدونم چرا اما بعضی وقت ها زجر میکشم از اینکه از یه گذشته ی بیست ساله فقط و فقط چند ماهش مداوم تو ذهنم چرخ میخوره... چند ماهی که همه ی درد های روحی الانم تو لذت های اون چند ماه استارت خورد و الان دیگه نمیدونم کجای قصه ام... فقط گاهی با تمام وجود حس میکنم که توی این قصه و اینجای قصه پر از غصه ام... شاید خوشی ها تموم شد و الان غصه ها رسیده... غصه هایی که اوایل قصه اصلا پیشبینی نمیکردمشون...

هنوز هم قصه ادامه داره... یه شادی هایی دارم که نمیدونم غصه هاش کی میرسه... نمیخوام هم بدونم... گور باباش...

سخته که بخوای فوران کنی اما دیگه حتی فوران کردن هم برات سخت شده باشه... اشک هم باهات قهر کرده باشه... گلوت هم نای عربده زدن نداشته باشه... نتونی بگی خسته شدم... هیچ کس هم نیاد کنارت و دستش رو بزاره رو شونه ت و بپرسه خسته شدی عزیزم؟... اگه میومد... شاید بهش میگفتم که چقدر خسته شدم... میگفتم که تنها شدم... میگفتم که همه هستند اما هیچ کس نیست... میگفتم که چقدر زود گذشت... میگفتم که چقدر سخت میگذره... میگفتم که گریه چقدر حال میده... میگفتم که منم دل دارم... میگفتم که اشگ وقتی میریزه گرمه... میگفتم که وقتی به لب هام میرسه شوریش رو حس میکنم... ولی نباید بگم... نباید کسی ببینه... نباید... لعنت به هر چی باید و نباید که همه ی خستگی هام از همین باید و نباید هاست...

لعنت... شاید به من... شاید به تو...


دلتنگ یعنی من... یعنی تو رو خواستن...

پیشم نمیمونی... اما نمیدونی... تنهای تنها ام...


واسه خودم...

همیشه همینه... وقتی کیبورد میاد زیر دستم مغزم خفه میشه... انگار بازم خفه شد...

تا دو دقیقه پیش انقدر وراجی کرد که مجبور شدم بیام اینجا... حوصله نداشتم بگردم دنبال کاغذ...

تقصیر سهرابه... یا شاید سجاد که هشت کتاب سهراب رو خرید... یا شاید مامان که باچراغ روشن خوابیده بود و من فکر کردم بیداره و اومدم تو کتاب هاش کتاب خودمو پیدا کردم...

وقتی تو تنهایی اینجا مغزم فوران میکنه از شلوغی خوابگاه متنفر میشم... دلم میخواد همیشه تنها باشم... دلم میخواد فوران کنم.

تاریخی که سجاد کتاب رو بهم داده 89/3/17 نوشته. الان فکر کنم سیزده 11 نودیم... یعنی خیلی گذشته... یعنی زود گذشته... پس چرا الان زمان متوقف شده برام... ساعت ها دوست دارند منو شکنجه بدند... از اولشم همینجوری بودند... بی شعور بودند...

بلادونا نوشته نامردم... شاید... شایدم کل دنیا نامرده... رفتم ببینم فیس بوک چه مزه ای میده... مزه ی گندی بود... البته الان که دو هفته نرفتم میگم... الان دلم گرفت که برگشتم... تعارف که ندارم... واسه دل خودم برگشتم... اگه نه هیچی به تخمم نیست...

نباید زیادی زر زد... بیشتر باید گوش داد و دید... ولی آخه اینجا هیچی دیدنی و شنیدنی نیست... یعنی به درد دیدن و شنیدن نمیخوره... دلم یه بیابون میخواد که یه عالمه صدای بی صدایی توش باشه... از صدای آدما دیگه بدم میاد...

دیگه خسته شدم... دیگه دلم نمیخواد به زور به خودم بگم نباید خسته باشی... میخوام جیغ بزنم که خسته شدم...

خیلی زیاد دارم زر میزنم... اما چون واسه خودمه پس ادامه میدم...دلم میخواد.

از زمستون هم بدم میاد... دلم میخواد همیشه هوا یه جوری باشه که بشه رفت بیرون... یه زمانی عاشق این بودم که بارون رو نگاه کنم... از اینور شیشه یا از اونور شیشه...

یه کم بعد ترش عاشق این بودم که برم برم بیرون... روی چمن ها... زیر درخت های پارک...

یه زمانی هم یادمه عاشق این بودم که بتونم تا ساعت دو شب بیدار بمونم تا کل برنامه ی رادیو جوانو گوش بدم... اما خوابم میبرد... اما الان از دو هم رد شد و خوابم نبرد...

دلم میخواد بخوابم... خیلی بخوابم... بمیرم... دیگه بیدار نشم... خواب هم نبینم... هیچی هیچی هیچی... فقط بخوابم...

دلم نمیخواد برم التماس استاد کثافت رو بکنم که با یه نمره ی کثافت بیشتر منو بندازه که حد اقل مشروط نشم که بتونم ترم بعد با چهار تا استاد کثافت تر چهارتا درس کثافت بیشتر بگیرم.

دلم نمیخواد کثافت باشم.

راستی چی شد که گل پامچال شد دو هزار و پونصد تومن؟... گل پامچال گرون رو دوست ندارم... نمیتونم عاشقش باشم... دلم میخواد یه عالمه داشته باشم... نمیزارم گل هاشون پژمرده بشند...

کاش یکی هم نمیزاشت من پژمرده بشم... به درک... به جهنم... به تخم چپم.

چون واسه خودم مینویسم عشقم میکشه هر جور دلم میخواد بنویسم.

چرا هم مامان هم بابا واسه اون نامه نوشتند اما واسه من نه؟... مگه من آدم نبودم... منم دلم میخواست...

چرا همیشه دیر میشه؟... من احمق کی میرسم به اون چیزی که میخوام؟...

تو غلط میکنی اگه الان دلت واسه من بسوزه... الان وقتش نیست... مثل همیشه که دیر میشه... الانم دیگه دیر شده.

من که میدونم آخرش که خواستم این پست رو ارسال کنم همه چیز یه دفه میپره... شاید الان برق بره... بالاخره یه جوری باید حال من از این که هست گند تر بشه دیگه...

الان دارم اینجا عربده میزنم... میتونی بشنوی یا تو هم کری؟...

حسرت...

تا چندی پیش حسرت چیزهایی رو می خوردیم که در گذشته های دور بودند و الان نیستند...

حالا رسیدیم به اینجا که حسرت چیز هایی رو می خوریم که تا همین چند وقت پیش بودند و الان دیگه نیستند.

بد عادتم کردند...

گفت من نگرانت بودم... هوا سرده!...

نگاهش کردم و با لبخند گفتم ممنون که به فکر من هستی... بودند دیگرانی هم که قبلا نگران بودند و الان...شاید دیگه نه...

گفتم رسم شده که اول عادتت میدند و بعد بی خیالت میشند و میرند... تو میمونی و عادت هات...

گفتم مراقب باش که نه تو کسی رو بد عادت کنی و نه کسی تو رو...

آخه رسم خیلی درد آوریه...